:: اتاق ::

واقعا وقتی میگند هیچ جا خونه خود آدم نمیشه راست میگن ! .. اصلا تایپ کردن پشت میز خودت و کامپیوتر خودت یه حال دیگه ای داره .. تو یه چهاردیواری که اختیار خاموش کردن چراغش و بلند کردن صدای آهنگ دست خودت باشه ... یه اتاق واسه دلتنگی هات .. گریه هات .. خنده هات .. واسه اینا آروم و یواشکی با تلفن حرف بزنی ... یه اتاق صورتی .. دلم واسه اتاقم تنگ شده بود .. اینقدر که دیگه فکر نمیکردم بتونم یه روزی دوباره برگردم اینجا ...

راستی هفته پیش در یک اتفاق غیر منتظره فهمیدم که بابام خیلی باحالتر از اونیه که فکر میکردم ... حالا اتفاقه چی بود ؟ ــــــــ اینکه در جواب به یکی از فامیلامون که یکی رو نشون کرده بودن واسه من !!! ( فکرشو بکن واسه کی اونم ؟؟ خود خنده اس قضیه ) گفت که دخترم که اصلا اون آقا رو نمیشناسه و اینجوری که دیگه نمیشه ازدواج کرد !!!! .... فکر نمیکردم اینقدر باحال برخورد کنه ...

بعضی وقت ها پیاده روی اونم جایی که پر آدمه و با کسی که اولین باره می بینیش خیلی خوبه ... یاد پرسه افتادم : پرسه در خاک غریب ... پرسه بی انتهاست ... هم گریز غربتم ... زادگاه من کجاست ؟؟

یه وقت هایی هم خلوت تاریک کوچه هایی که باریک و بی انتهاند میتونه جای خوبی برای تجدید یه خاطره باشه یا حتی بیشتر تولد خاطره ای جدیدتر !

میدونم نمیدونی که این چه حسیه که تو بی دلیل واسه کم کردن ناراحتی من از خونه بیرون زدی و قرار خودتو شکوندی که دیگه همدیگرو نبینیم ! یا این چه حسیه که باید هر دفعه تو من به وجود بیاد ... یه حس متفاوت .. نسبت به تو .. اون .. توی دیگه .. همه .. نمیدونم نسبت به آدمای اطرافم .

اگه بی ربط بود ... اگه مسخره بود ... اگه زیادی چرند بافته بودم ... اگه کم بود و روزمره ... بر من خرده ای نگیر که تنها نوشتن از سر اجبار آپ کردن بود و نه از سر سیری و نوشته هایم همه از وقایع روزانه ام بود و نه از شخصیت سازی !

حالا ناامید نشو ... نه هنوز تا انفجار صدها مین فاصله است .. بازخواهم گشت روزی !