:: حرف دل ::

دلم از دست این نامردمان تنگ است

دلم از کار این نابخردان خون است

با شما هستم، شما نابخردان

که زیر سلطه رفتید و دهان بستید

سرتان را در آن گور یخی کردند و گفتند

اینجاست آزادی

اینجاست آزادی

ولیکن که شما با پای خود رفتید

چرا رفتید؟

در آن گور

 چه دیدید

 که رفتید

حال آزادید
 
یا در بند؟

آری

در بند و

مجبور سکوت

بر دهانتان دهانبند

نه می بینید و نه می شنوید
نمی داند

نمی دانم که شاید می بینید و خود را به ندیدن میزنید

تا فرق سر در مرداب رفتید

پس چرا هیچ کس این سکوت را نمی شکند

پس چرا نمی گویید مرگ بر گور یخی

پس چرا نمی گویید مرگ بر مرداب

هر روزتان را بی روز کردند

هر روز گریه. گریه. گریه

پس کی تمام می شود این همه اندوه و غم و غصه

سرتان را درون برف کردند و چپاول می کنند

پس چرا هیچ کس نمی گوید مرگ بر برف
می کشند جوانانتان را

می برند اموالتان را

و شما نمی گویید مرگ بر گور یخی

از چه می ترسید؟

دیگر چه دارید که می ترسید

از مرگ؟

آری از مرگ

تنها چیزی که مالکش هستید

اما نه!!!

فکر می کنید که مالکش هستید...